داستان کودک | نذرسلامتی
  • کد مطالب: ۱۴۵۷۸۸
  • /
  • ۱۷ بهمن‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۵:۱۱

داستان کودک | نذرسلامتی

همه آماده هستند جز من. همه مرتب ‌‌و منظم مشغول بسته‌بندی‌اند جز من.

بهاره قانع نیا - همه آماده هستند جز من. همه مرتب ‌‌و منظم مشغول بسته‌بندی‌اند جز من. دستانم عرق کرده است. قلبم تالاپ‌تالاپ می‌زند. انگار به قانون وارونگی دچار شده‌ام. نمی‌دانم چرا هروقت عجله دارم کندتر می‌شوم. انگار سنگ جلو پاهایم می‌اندازند. انگار گره به دستانم می‌زنند.

مامان یکسره از توی پذیرایی صدایم می‌کند: «علیرضا، بیا دیگر! مانده‌ام چرا در همه‌ی مراسم‌ها نصفه‌نیمه هستی!» طفلک مامان همیشه دوست دارد همه‌ی اعضای خانواده را دور هم جمع کند. هربار به بهانه‌ای کوچک یا مناسبتی بزرگ برایمان دورهمی می‌گیرد.

حالا هم که شهادت حضرت زینب (س) رسیده است، به خاطر بابا که پرستار بیمارستان است، قرار گذاشتیم تعدادی بسته‌ی فرهنگی درست و بین بچه‌های بهزیستی توزیع کنیم.

مامان به همراه سپیده و ستاره برای نذر سلامتی بابا نقشه‌ها کشیده و سنگ تمام گذاشته‌اند.

یک بار دیگر صدای مامان از سمت پذیرایی بلند می‌شود: «علیرضا، صدای کفش‌های بابات دارد می‌آید ها! فکر کنم تا چند دقیقه‌ی دیگر برسد پشت در. تا ۱۰ می‌شمارم، اینجا باشی.» می‌دانم همیشه از برنامه‌ها عقب هستم. دست خودم نیست. استرسی که می‌شوم، هنگ می‌کنم.

در حالی که می‌خواهم به حال خودم زار بزنم، از حرف‌های مامان متعجب می‌شوم. یکی نیست بگوید: «آخر مامان عزیز، من اگر بابا توی راهرو و پشت در باشد که با این صدای رسای شما متوجه همه‌ی ماجرا می‌شود!»

البته خوب می‌دانم که تا چند دقیقه‌ی دیگر بابا از راه سرمی‌رسد و بسته‌های نذری را می‌بیند.

هم خوشحال می‌شود هم متعجب، و مامان و خواهرهایم برایش توضیح می‌دهند که ما برای سلامتی او تصمیم گرفته‌ایم امسال شهادت حضرت زینب (س) را جور دیگری برگزار کنیم.

ستاره صدایش را می‌اندازد توی سرش: «حالا آن‌قدر دیر بیا که که همه‌ی کار‌ها تمام شده باشد!» سپیده با نگرانی می‌گوید: «به نظرتان بسته‌ها کافی هستند؟ نکند به یک عده نرسد و آبروریزی شود!»

مامان می‌گوید: «نه عزیزم، الکی استرسی نشو. چند بار تعداد دقیق بچه‌ها را از مسول بهزیستی پرسیده‌ام.»

قرار است کتاب‌های شعر را سپیده داخل کاور بگذارد و کتاب‌های داستان را ستاره. مامان هم کیک و آب‌میوه‌ها را سلفون‌پیچی می‌کند و داخل بسته‌ها قرار می‌دهد.

من هم مسئول منگنه زدن هستم هم قرار است بسته‌ها را ببرم و تحویل بهزیستی بدهم، البته اگر لباس مد نظرم را پیدا کنم! ۱۰ دقیقه است مثل بولدزر افتاده‌ام به جان کمد. همه‌جا را نگاه کرده‌ام. دنبال پیراهنی می‌گردم که مناسب باشد، ترجیحا تیره‌رنگ، تمیز، صاف و اتوکشیده.

ستاره دوربین را کاشته است روی اپن و می‌خواهد از لحظه‌ی ورود بابا و غافل‌گیری‌اش فیلم بگیرد. می‌دانم که تا شب نشده، فیلم را می‌فرستد برای گروه‌های فامیلی. پس باید لباسم مرتب باشد تا توی فیلم برازنده به چشم بیایم.

مامان دوباره صدایم می‌کند: «پسرم، بیا! منگنه‌هایش مانده است. به‌خدا همین هم کلی ثواب دارد. چوب لباسی‌ها را این ور می‌کشم.
همه‌ی لباس‌هایم به نظرم یک جوری هستند.‌ای خدا، اگر لباس مناسبی پیدا نکنم بدبخت می‌شوم، آبرویم همه‌جا می‌رود.

داد می‌زنم: «دست نگه دارید! الان می‌رسم خدمتتان.» صدای پچ‌پچ توی پذیرایی می‌پیچد.
مامان می‌گوید: «آدم پشت سر برادرش حرف نمی‌زند. چرا باید از زیر کار دربرود؟ گفت می‌آید کمکمان پسرم.»

بالأخره پیراهن مشکی‌ام را پیدا می‌کنم. برمی‌دارم و می‌روم سر وقت اتو. آستین سمت راستم را که می‌گذارم زیر اتو، بابا کلید می‌اندازد توی قفل در. صدای سلام و احوالپرسی می‌پیچد توی خانه.

مامان ناامیدانه برای آخرین بار صدایم می‌زند. می‌دانم اگر همین حالا نروم، لحظات شکوهمند این مراسم را از دست می‌دهم. صدای متعجب بابا می‌پیچد توی خانه: «به‌به، چه همه بسته‌بندی! موضوع چیست؟!»

سپیده و ستاره دارند کل ماجرا را برای بابا توضیح می‌دهند. اتو را از برق می‌کشم. لباس مشکی‌ام را تن می‌کنم و می‌دوم سمت بابا. دلم می‌خواهد لحظه‌هایی را که بابا خوشحال و شگفت‌زده می‌شود ببینم.

من بابا را دوست دارم. سلامتی‌اش را دوست دارم. نذری دادن برای حضرت زینب (س) را دوست دارم.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.